جدول جو
جدول جو

معنی گسسته دل - جستجوی لغت در جدول جو

گسسته دل
دل شکسته، آزرده دل
تصویری از گسسته دل
تصویر گسسته دل
فرهنگ فارسی عمید
گسسته دل
(گُ سَسْ تَ / تِ دِ)
آزرده دل. (آنندراج) :
شکسته سلیح و گسسته دلند
تو گفتی که از غم همی بگسلند.
فردوسی.
وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 58)
لغت نامه دهخدا
گسسته دل
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسسته دم
تصویر گسسته دم
نفس بریده، آنکه از خستگی نفسش بند آمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، غم دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکسته دل
تصویر شکسته دل
دل شکسته، آزرده دل، رنجیده، رنج دیده
فرهنگ فارسی عمید
(سُ دِ)
ضعیف. ناتوان:
نیک بدحال و سخت سست دلم
حال دل هردو یک نه بر خطر است.
خاقانی (دیوان دکترسجادی ص 63)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
سوخته دل:
نوای ناله غم اندوته دونو
عیار زر خالص بوته دونو
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دل سوته دونو.
باباطاهر
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ دِ)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل.
فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
که هستند ایشان همه خسته دل
به تیمار بربسته پیوسته دل.
فردوسی.
بدادار گفتا جهان داوری
سزد گر بدین خسته دل بنگری.
فردوسی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست.
سوزنی.
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان.
خاقانی.
طاعنان خسته دلش می دارند
خار در دیدۀ طاعن تو کنی.
خاقانی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل وفکار بینید.
نظامی.
گردد ز جفات صاحب ملک
آگاه و تو خسته دل شوی زان.
بدر جاجرمی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی (طیبات).
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ.
سعدی.
مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی).
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در خروش و در غوغاست.
حافظ.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ / رُ نَ / نِ / گُ سَ / سِ نَ / نِ دِ)
حسود و رشکین. (ناظم الاطباء) :
طعمه گرسنه دلان سخن
استخوان ریزه های خوان من است.
حسین ثنایی (از آنندراج).
، منتظر و مشتاق بودن. (مجموعۀ مترادفات ص 343)
لغت نامه دهخدا
(گُ سَسْ تَ / تِ پَ / پِ)
از صفات کمان است. (آنندراج). بریده زه:
ز بس کشید نم از آب چشم پرخونم
سپهر حال کمان گسسته پی دارد.
ملا رشیدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
پاره شدن. قطع شدن:
گسسته شد از هم کمربند اوی
بیفتاد از دست پیوند اوی.
فردوسی.
از این تخمه گر نام شاهنشهی
گسسته شود بگسلد فرّهی.
فردوسی.
و نظام این حال گسسته شد. (کلیله و دمنه).
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریادخوان نخواهدداد.
خاقانی.
، متفرق شدن. پریشان شدن:
گسسته شد آن لشکر و بارگاه
به نیروی یزدان که بنمود راه.
فردوسی.
، ویران. منهدم گشتن:
پلی بر دجله ز آهن بود بسته
درآمد سیل و آن پل شد گسسته.
نظامی.
، منقطع شدن. متوقف گشتن: وتاراج خانه های مردمان و شکوه و حشمت پادشاه نماند وکاروانها گسسته شد، چنانکه حاج راه بگردانیدند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ دِ)
غمگین. اندوهناک. متألم:
اگر گرفته دلی از جهانیان صائب
ز خویش خیمه برون زن جهان دیگر باش.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گرفتن دل شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سَسْ تَ / تِ دَ)
آنکه از پس دویدن مانده باشد و نفسش گسسته باشد. (آنندراج). آنکه نفسش بند آمده باشد:
پیوسته باد عزّت و فرّ و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
نگر که در پی بویت دویده بود صبا
که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ دِ)
پریشان خاطر. ملول. باملالت. (ناظم الاطباء). استعارۀ مشهور است. (آنندراج). دل شکسته. عمید. معمود. شکسته خاطر. (یادداشت مؤلف) :
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دلها همی بگسلند.
فردوسی.
جهاندیدگان پیش او آمدند
شکسته دل و راه جو آمدند.
فردوسی.
شکسته دل وگشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر.
فردوسی.
ایشان نیزشکسته دل می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485).
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانۀ خارا کنی ز دست رها.
خاقانی.
اگر ز عارضۀ معصیت شکسته دلی
ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا.
خاقانی.
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته.
خاقانی.
نجده ساز از دل شکسته دلان
این چنین نجده را شکست مده.
خاقانی.
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمام تر بشکست.
خاقانی.
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز.
نظامی.
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
نظامی.
کز حادثۀ وفات آن ماه
چون قیس شکسته دل شد آگاه.
نظامی.
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
سعدی (بوستان).
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست.
سعدی.
- امثال:
غریب شکسته دل است. (امثال و حکم دهخدا).
- شکسته دل شدن، رنجیده خاطر گشتن. آزرده دل شدن:
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
فردوسی.
مردم سلطان دمادم می رسید و وی (غازی) شکسته دل میشد و می کوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بندگان... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. (تاریخ بیهقی).
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران.
خاقانی.
- شکسته دل کردن، آزرده خاطر ساختن. رنجانیدن:
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب تبریزی.
- شکسته دل گشتن، آزرده خاطر شدن:
جمله عرب از فراق رویش
گشتند شکسته دل چو مویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گسسته پی
تصویر گسسته پی
بریده زه (کمان)
فرهنگ لغت هوشیار
مشتاق آرزومند، حسود حاسد رشکین، زله خوار ریزه خوار: طعمه گرسنه دلان سخن استخوان ریزه های خوان من است. (حسین ثنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرفته دل
تصویر گرفته دل
غمگین، اندوهناک، متالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، مصیبت زده غم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکسته دل
تصویر شکسته دل
پریشان خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دل سوخته، سوخته دل
فرهنگ واژه مترادف متضاد